به نام او که خالق زیبای تمام زیبایی هاست در این زمانه نامراد اگر اندکی به چشمان زیباپسند و بی خیال خود که خاک خودخواهی آنان را زیر غبار فراموشی و اغماض مستور نموده است زحمتی برای خوب دیدن بدهیم در اطراف فقر و نداری فاحش، مقعوله ای که در این برهه بیش از هر زمان دیگری گریبانگیر اقشار مختلف جامعه شده است را خواهیم دید که ماهرانه و فریبکارانه، خواسته یا ناخواسته برای فرار از وجدان دردهای شبانه دیدگان مان را با هزار دوز و کلک روی آنها بسته ایم؛ فقط کافی است چشم بگشاییم آن گاه به سهولت خواهیم دید: فقر و نداری را به راحتی می توان در یخچال های کائوچویی کوچکی که دست نوجوانان بی شماری که بزرگراه ها را قرق کرده اند و عنوان کودکان کار را روی خود یدک می کشند دید که برای گذران زندگی از بوق صبح تا عهد شب زیر آفتاب سوزاننده و سوز و کشنده باد و بوران در آنجا مثل ... یک و دو می زند تا بلکه یک دهم هزینه کمر شکن نان بخور و نمیری برای خانواده شان را در بیاورند. فقر را می توان در دست های سیاه شده و کوچکی که در میان زباله های رها شده در قلب دشت به دنبال نان خشک، کارتن، پلاستیک و... می گردند را به وضوح دید هر چند آنان به خوبی می دانند هر قدر درمیان انبوه زباله ها به کنکاش و جست وجو بپردازند و مواد مستعمل بیشتری جمع آوری نمایند بیشتر در فقر غرق شده و همچنان هزاران گام از غنا و بی نیازی فاصله دارند اما اندیشه نان شب خانواده های بی سرپرست شان که چشمان پرآزرم خود را به آن دست های کوچک دوخته اند آنان را هر روز بیش از دیروز به این کار ترغیب می کند تا بلکه شاید بتوانند بی شام سر به بالین نگذارند. روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي ميکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانوادهاي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمههاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟ توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت : ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت : چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت : هَمی ره گُوشت بده نِنه ! آگهیهای ترحیم روزنامه را که خواندم با خودم گفتم: دخـتـری کـه مُـرد ... چـه آسـان بـه خـاک پـس دادیـمـش ؛ و هـمـسـایـه اش ، زیـارتـش قـبـول ... دیـشـب از سـفـر رسـیـد مـکـه رفـتـه بـود معجـــــــزهام خنــــــدانــــدنِ کـودکـان ِ خیـابـانـی بود ... معلم شاگرد را صدا زد تا انشایش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا...!پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست های قرمز و بادکرده اش را به هم می مالید زیر لب می گفت:آری!ثروت بهتر است چون می توانستم دفتر بخرم و بنویسم!!! ................................................................................................. باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !
:ادامه مطلب:
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي ميکنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که:
ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخري داريم که تا نيمههاي باغمان طول دارد و آنان برکهاي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کردهايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند. ايوان ما تا حياط جلوي خانهمان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي ميکنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نميشود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت ميکنند، اما آنها خود به ديگران خدمت ميکنند. ما غذاي مصرفيمان را خريداري ميکنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد ميکنند. ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن ميگفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت : پُونصَد تُومَن فَقَط آشغال گوشت مِشِه نِنه … بُدُم ؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه ! قصاب آشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …..اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت : اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟ پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت : سَگ ؟ جوون گفت اّره … سگ من این فیله هارو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینارو میخوره ؟ پیرزن گفت : مُخُوره دیگه نِنه … شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره … جوون گفت نژادش چیه مادر ؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه …ایناره بره بچه هام ماخام اّبگوشت بار بیذارم !
جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتای پیرزن … پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی ؟ جوون گفت چرا ! پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه … بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و آشغال گوشتاش رو برداشت و رفت ! قصابه شروع کرد به وراجی که خوبی به این جماعت نیومده آقا … و از این خزعبلات … و من همینجور مات مونده بودم !!
چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت،
استاد و حاجی... فوت میکنند...
اما وقتی از قیمت چاپ یک آگهی ترحیم در روزنامه مطلع شدم،
فهمیدم،فقرا همیشه بیصدا می میرند
......................................................................
دیـشـب گـرسـنـه بـود
...................................................................
مــن اگــــر پـیـامـبـــر میشدم ،
............................................................
تنها و غریب مانده ای!
دست هایت کوچک است اما دردت بزرگ!
چشم هایت کودک است اما نگاهت پیر!
پدر داری اما نداری...!
مادر ... داری؟!
خواهر 14 ساله ات، مادر کودکی ست!
برادر 12 ساله ات، خرج خانه می دهد!
و تو! نمی دانی معنای کودکی چیست!
کاش زمین دهان باز می کرد!
کاش زمین دهان باز می کرد و
همه ی ما ; مردمانش را می بلعید!
کاش....
.................................
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
... خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز ،غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ،آرزوها رفته بر باد
... ... ... ... ... ... ... ...
باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |